وبلاگ خبری میبدبالا

تحت فعالیت شبکه مجازی میبدما

وبلاگ خبری میبدبالا

تحت فعالیت شبکه مجازی میبدما

آخرین نظرات
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۴۴

عکسی که فقط برای شوهرم بود


آن زن 18 سال داشت. نیم دهه از ازدواجش می گذشت. خودش می گفت: زندگی بسیار خوبی داشتیم. مدرسه هم می رفتم.شوهرم با مدرسه رفتنم زیاد مشکلی نداشت. اما تو مدرسه برخی دوستان همکلاسی ام یه جورایی ناخلف می زدند. نمیدونم چرا جدا شدن از دوستان بد برام خیلی مشکل بود. ازشون می ترسیدم ولی برای اینکه منو اذیت نکنن باهاشون همراهی می کردم.
خانواده این زن در میبد اصل و نسب محترمی دارند. اما این خانم الان با دهانی پر از خون و دندانهایی شکسته و بدنی کبود گوشه اتاق خونه پدرش افتاده بود. با اینکه از بهار زندگی این خانم با شوهرش سالیان زیادی نمی گذشت می گفت:
یکی از هم مدرسه ای هایم که هم محله هم بودیم آدرس خونه ما را به دوستش داده بود. دوست همکلاسیم رو زیاد نمیشناختم یکی دو دفعه با هم کلاسیم تو کوچه دیده بودمش. فقط میدونستم پدرش از خونه بیرونش کرده!
جمله آخرش رو نفهمیدم ازش توضیح خواستم اونم همینطور که داشت گریه می کرد ادامه داد:
 آره پدرش اون رو بخاطر اینکه حرف شنو نبود و جزء اراذل شده بود دیگه ازش برید. دخترک هرجا میخواست میرفت و هر ساعت میخواست برمی گشت. تنها جوابی که به پدرش می داد "به توچه" بود. مادرش بیخود از دخترش طرفداری می کرد خیال می کرد دخترش کارش درسته اما پدر دختره بعد از چند وقت دیگه امون نیاورد و هردونفر مادر و دختر رو بیرون کرد. البته پدرش هم آدم درست حسابی نبود!
بالاخره همین دخترک که تو خیابونها واسه موتورسوارها هم دست بالا می کنه تا سوار بشه(!) یه روز میاد در خونه ما اما من خونه نبودم.
خونمون اجاره ای بود و طبقه بالاش صاحبخونه زندگی می کرد. اونروز شوهرم تو اتاق خواب بود، صاحبخونه به خیال اینکه من در خونه رو میزنم و کلید همراهم نیست در رو باز می کنه اما غافل از اینکه دختره هوای دزدی به سرش زده. با کلک اومده بود تو خونه ما.
دزدی کرد. اما نه فقط مالمون رو. آبرومون رو برداشت و رفت. عکسای عروسیمون رو برداشت که اگه پخش می کرد...
چند روز بعد ازطریق همین هم کلاسیم از قضیه باخبر شدم کار کیه. همون دوست مدرسه ام که همیشه از کارهاش می ترسیدم آخرش منو بیچاره کرد.
این موضوع رو یه نفر به گوش شوهرم رسوند. ازم پرسید، خیلی عصبانی بود اما حق داشت. اون که خیلی منو دوست می داشت با عصبانیت شدیدی اومد تو خونه گفت اینا چیه؟ این دختر چی میگه؟ نگفتم عکسای عروسیمون رو نشون هرکس و ناکسی نده. نگفتم؟
کل خونواده ما رو بهم پاشید پدر و مادرم مرتب سرزنشم می کردند. چندروز بعد که اسم و رسم دختره رو درآوردیم شوهرم رفت و ازش شکایت کرد.
بعد از شکایت، دختره بهم زنگ زد و گفت بیا تاعکسها رو بهت بدم! رفتم پیشش. گفت: باید حرفهایی که میزنم رو تکرار کنی و ازت فیلم بگیرم تا بهت بدم. منم تکرار کردم. حرفهاش بجز اعتراف به اشتباهات و گناههای کوچیک و بزرگ خودش چیزی دیگه ای نبود. بعد از اون عکسا رو ازش گرفتم و آوردم خونه. این قضیه داشت کم کم تموم می شد و شوهرم نگاهش بهم عوض شد علاوه بر اینکه دیگه نذاشت به مدرسه برم. اما فردای اونروز دوباره قیامتی برپاشد. دیگه هیچ راهی برام نموند...
رفته بود و همون فیلم رو به شوهرم داده بود!
از اونروز دیگه حال خوشی نداشتیم... شوهرم منو رها کرد. ماههاست درگیر دادگاه خونواده هستیم. چطور به همه اهل و همسایه ها و اقوام خودمون و شوهرمون بفهمیونم چه اتفاقی افتاده؟. حالا هم برادرم منو مفصل کتک زده و به این روز انداخته. بهم میگه تو واسم آبرو نذاشتی. تو منو تو محله روسیاه کردی... مادرم فقط نفرینم می کنه. بدادم برسید!
بخشی از خاطرات یک اورژانسی/ صابر آقایی، کارشناسی فوریتهای پزشکی/دیماه 92


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۱۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی